زن قرمز پوش میدان فردوسی در سریال تاسیان
راز بانوی سرخپوش میدان فردوسی
به مدت سی سال، هر روز زنی که لباس قرمز به تن داشت، بدون هیچ کلامی به خیابان فردوسی میآمد. او در گوشهای از میدان، رو به شرق نشسته و به رهگذرانی که یا بیتوجه از کنار او میگذشتند یا با نگاهی گذرا راه خود را ادامه میدادند، خیره میشد. او هرگز با کسی صحبت نمیکرد و هیچ درخواست یا خواستهای نداشت. تنها سکوت و نگاهش را برای دیگران باقی میگذاشت. این زن کی بود و چه هدفی داشت که گاهی او را «نماد عشق» مینامیدند؟ با اینکه سالها از غیبت ناگهانی او میگذرد، یاد و خاطرهاش هنوز در ذهن و کلام تهرانیها زنده است؛ به ویژه در خاطر کسانی که او را در دههی پنجاه و اوایل دههی شصت دیده بودند، پیش از آنکه در مه زمان محو شود.
شایعه بود که نامش «یاقوت» است و در سال 1305 به دنیا آمده. او لاغر و با چهرهای استخوانی بود و به طور ملایم آرایش میکرد. تمامی پوشش او قرمز رنگ بود: لباس، کیف، کفش، حتی بند ساعت و جورابش. پس از وقایع سال 1357، روسری قرمزی هم بر روی موهایش میانداخت. او یک بقچهی سرخرنگ با خود داشت که در کنار خود میگذاشت و ساعتها در همان نقطه مینشست و به مردم خیره میشد. انتظارش گویی به پایان نمیرسید. گاهی هم مردم برایش چای یا خوراکی میآوردند.
کاسبهای میدان نسبت به او مهربان بودند. میدانستند او اهل گپ و گفتوگو نیست و به همین دلیل، بیسر و صدا به حال او میگذشتند و نمیخواستند در خیالهایش اختلالی ایجاد کنند. اما برخی رهگذران به او طعنه میزدند و صحبتهای آزاردهندهای میکردند. با این حال، زن سرخپوش به این بیاحترامیها توجهی نداشت و جواب نمیداد. تنها در مواقعی که آزارها بیش از حد میشد، از جای خود برمیخاست و به نقطهای دیگر از میدان میرفت.
یک روز، غلامحسین ساعدی، نویسنده معروف، متوجه شد که حال زن سرخپوش خوب نیست. او که پزشک بود، دست او را گرفت و متوجه تبش شد. با هزار خواهش، او را سوار تاکسی کرد و به درمانگاهی نزدیک برد. ساعدی در آنجا ماند تا به زن سرم بزنند و دارو تجویز کنند. این کار آسان نبود زیرا زن در حالتی از ناراحتی و فریاد به سر میبرد و از اینکه به آنجا آورده شده بود، ناراضی بود. چند سال بعد، ساعدی ایران را ترک کرد و در نامهای به یکی از دوستانش پرسید: «آیا یاقوت هنوز هم در کنار خیابان میخوابد؟» او به خاطرش نگران بود.
زن قرمز پوش میدان فردوسی در سریال تاسیان
همه از خود میپرسیدند: این زن در آن مکان چه میکند؟ او تنها چند سال نیست که آنجا است؛ بلکه سالهای متمادی. افکار و گمانهزنیها دربارهی دلیل انتظارش متنوع و فراوان بود. گفته میشد که در جوانی به مردی دل باخته است. روزی قرار ملاقات خود را در میدان فردوسی تعیین میکند. مرد از او میخواهد تا برای راحتی در شناساییاش در میان شلوغی، لباسی به رنگ سرخ بپوشد. او نیز چنین میکند و به قرار میرسد. ساعتها انتظار میکشد، اما مرد هرگز ظهور نمیکند. چه بلایی بر سرش آمده بود؟ آیا بیوفایی کرده؟ آیا پشیمان شده؟ یا حتی جان باخته؟ هیچکس از حقیقت باخبر نیست. فرضیهی مرگ او تنها گمانهزنی است. از آن زمان، این زن هر روز لباس سرخ به تن کرده و پیش از طلوع آفتاب به محل قرار میرفت و به خود امید میداد که: او خواهد آمد! سی سال به انتظار نشست و یارش نیامد! تا اینکه در یکی از روزهای سال 1362، این زن نگران و چشمبهراه، به طور ناگهانی ناپدید شد. هیچکس نمیداند چه بر سر او آمد و ماجرا به کجا انجامید.
در سال 1355، یکی از خبرنگاران مشهور آن زمان، گفتوگویی کوتاه با این زن سرخپوش در میدان فردوسی انجام داد. گویا او را به رادیو دعوت کرده بود و مصاحبه در همانجا صورت گرفته بود. از او پرسیدند: چرا همیشه لباس سرخ به تن داری؟ او پاسخ داد: «چون از همهی رنگها زیباتر است!» از او پرسیده شد: آیا این رنگ را بیشتر دوست داری؟ و او گفت: «بله، بله». همچنین از او سوال کردند که چرا همیشه در میدان فردوسی حضور دارد؟ او پاسخ داد: «کجا بروم؟ هرجا که بروید آسمان همین رنگ است!» و زمانی که گفته شد مردم میگویند منتظر کسی هستی، با تندی گفت: «اینها دروغ است، تمام این حرفها دروغ است». چرا او نخواست راز خود را فاش کند؟ چرا از یار گمشدهاش چیزی نگفت؟ هیچکس نمیداند! شاید او دیگران را شایستهی دانستن راز خود نمیدانست و ترجیح میداد داستانش در پردهای از سکوت باقی بماند: دل و جانم به تو مشغول و نظر بر چپ و راست/ تا ندانند حریفان که تو منظور منی!
ترانهها و فیلمی مستند دربارهی بانوی سرخپوش
سالها طول کشید تا معینی کرمانشاهی، شاعر و ترانهسرای مشهور، شعری را دربارهی آن بانوی سرخپوش و یاری که نیامده است، بسراید و یکی از خوانندگان معروفآن زمان آن را اجرا کند:
شعر بانوی قرمز پوش
تُو شهری که تو نیستی، خیابانها خالیاند
هر چه میبینم، رنگی از خیال دارند
تو که غایبی، منو در خیابان نمیبینی
تو که غایبی، منو با این دلِ ویران نمیبینی
بدون تو غمگینم از این فاصلهی سالها و زمانها
تا تو برگردی، میشوم دود و میروم به آسمانها
چهرهی گرم تو هیچگاه فراموشم نمیشود…
با من همصدا نیست
با من آشنا نیست
دیگر همزبانی
جز خدا با من نیست!
حضور زن قرمز پوش میدان فردوسی در سریال تاسیان
زن قرمزپوش میدان فردوسی، نمادی از شور و شوق زندگی در قلب تهران است. او با دامن بلندی که در باد میرقصد و گیسوانش که به رنگ آتش در زیر نور خورشید میدرخشد، توجه هر بینندهای را به خود جلب میکند. این شخصیت مرموز، در سریال “تاسیان” به عنوان یک روح حاکم بر فضاهای شهری معرفی میشود که با حضورش، تاریخ و فرهنگ را به تماشا میگذارد. او نه تنها نمایانگر زیباییهای بصری است، بلکه در درون خود داستانهای ناگفتهای را پنهان کرده که به تدریج در طول سریال آشکار میشوند.
حضور او در صحنههای مختلف سریال تاسیان کاگردان پوران درخشنده، همچون رنگی زنده در بوم زندگی شخصیتهای دیگر به تصویر کشیده میشود. هر بار که او به میدان قدم میگذارد، تنشها و درگیریهای درونی شخصیتها را به چالش میکشد و آنها را به تفکر درباره انتخابها و آرزوهایشان وامیدارد. زن قرمزپوش بهعنوان یک نماد از آزادی و استقلال، با هر گامش در میدان، داستانهای عاشقانه و تراژیک را به هم میپیوندد و به این ترتیب، دنیای سریال “تاسیان” را غنیتر و جذابتر میسازد.
این ترانه به سرعت در میان مردم جا افتاد و بسیاری از افرادی که بانوی سرخپوش میدان فردوسی را میدیدند، آن را با خود زمزمه میکردند. حتی گفته میشود که ترانهی «همیشه غایب» از فریدون فروغی به این بانو اشاره دارد. اما این آهنگ که از سرودههای شهیار قنبری است، ارتباطی با بانوی میدان فردوسی ندارد و حال و هوای سیاسی دههی پنجاه را به تصویر میکشد: «یک نفر میاد که من منتظر دیدنشم/ یک نفر میاد که من تشنهی بوییدنشم…». با این حال، محمدعلی سپانلو، شاعر سرشناس، در یکی از اشعارش به این بانو اشاره کرده است: «بدان سرخپوش بیندیش/ که عمری مرتب به سر وقت میعاد میرفت/ و معشوق او را چنان کاشت/ که اکنون درختی است با برگ و بار سرخ»!
تصاویر کوتاهی از بانوی میدان فردوسی موجود است. این تصاویر را میتوان در فیلم مستند «تهران امروز» به کارگردانی خسرو سینایی مشاهده کرد. این فیلم تهران سال 1356 را به نمایش میگذارد و در بخشی از آن، بانوی سرخپوش را میبینیم که با شتاب از عرض خیابان فردوسی عبور میکند. صدایی بر روی این بخش از فیلم وجود دارد که میگوید: «یه روز اومد، یه روز هم رفت. دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش. ولی افسوس که تکرار نمیشه… راستی، چی شد؟ کجا رفت؟».
در روز پنجشنبه 21 مهرماه 1390 خورشیدی، تعدادی از بانوان تهرانی با پوشش تماماً قرمز به یاد زن سرخپوش میدان فردوسی گرد هم آمدند و یاد آن بانو را زنده کردند. آنها ساعتی در کنار میدان، در همان جایی که بانوی سرخپوش میایستاد، ایستادند و خاطرات گذشته را در ذهن خود زنده کردند. این تجمع برای رهگذران بسیار جالب و هیجانانگیز بود.
اکنون نزدیک به چهل سال از غیبت بانوی سرخپوش میدان فردوسی میگذرد. آنچه از او باقی مانده، صدایی است (همان گفتوگوی رادیویی) که به صورت بریده و کوتاه از خودش سخن میگوید. واقعاً درست است که فروغ گفته: «صدا، تنها صداست که میماند»!
دیدگاهتان را بنویسید